هم ساده دلم را برد ، هم …

هم ساده دلم را برد ، هم دار و ندارم را
خندید و گرفت از من، آرام و قرارم را

یک دکمه رها کرد و، اندوه زمستان رفت
در یک شب پاییزی، آورد بهارم را

میخواستم آن گل را، پرپر نکنم خود خواست
من چشم بر او بستم ، او راه فرارم را

میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم
چشمان خمارش را ، چشمان خمارم را

تا در دل هم باشیم، تاوان بدی دادیم
او گیره ی مویش را، من ایل و تبارم را

سید تقی سیدی

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *