۱۶ نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار
حکایت
روزی امام کاظم(ع) از کنار مردی ژولیده و خاکنشین عبور میکرد، حضرت به او سلام کرد، نزد وی نشست و مدتی طولانی با او گفتوگو نمود سپس به او فرمود من برای خدمتگزاری حاضرم اگر کاری داری، بگو تا انجام بدهم
شخصی به امام گفت عجبا شما نزد این شخص آمدی، با او همنشین شدی و اکنون میخواهی او را خدمت کنی، در حالی که او سزاوار خدمت به شماست
امام فرمود این شخص بندهای از بندگان خدا و برادر دینی من است، پدر من و او یکی است [حضرتآدم] شاید روزگار دگرگون شود، ما دست نیاز به سوی او دراز کنیم و خداوند ما را پس از فخر بر او در برابرش کوچک کند
امام کاظم(ع) در ادامه سخنشان شعری خواند که معنایش چنین است با کسی که ظاهراً با ما از نظر رابطه تناسب ندارد، ارتباط برقرار میکنیم، از ترس آنکه مبادا بدون دوست شویم اگر پیدا کردن دوست جدید امری پسندیده باشد، نگهداری دوستان قدیمی که اندوخته سالهای طولانی ما به شمار میآیند، پسندیدهتر است
حکایت دیگر
یکی از استادان دانشگاه در بهترین مکان منزل خود یعنی کتابخانه، عکسی کهنه از فردی ناشناس نصب کرده بود، شاگردانش از او پرسیدند این عکس کیست؟
استاد گفت عکس معلم کلاس اول من است؛ او اولین کسی بود که مرا با خواندن و نوشتن آشنا کرد، عکس او را در عالیترین مکان منزلم نصب کردهام تا یاد و خاطرهاش هرگز فراموشم نشود
آیا کسی که به مدارج بالای علمی دست یافت، باید گذشتهها را فراموش کند و کسانی را که در ارتقای سطح علمی او دخیل بودهاند از یاد ببرد؟
پدر، مادر، دوست، رفیق، معلم، استاد و از کهنههایی هستند که هرگز برای آنها بدل و جایگزینی پیدا نمیکنیم و نباید با آمدن پدیدههای نو آنها را از یاد ببریم و از آنان دلآزرده بگردیم
قدرشناس دیگران باشیم تا آیندگان قدر ما را بدانند
حکایت و معنیش رو بخون