لحظه هایم در سکوتی محض…

لحظه هایم در سکوتی محض
فرو رفته اند
چشمانم بی اختیار
سنگینی پلک هایم را یاد آور میشوند
آن وقت مرا هل میدهند
کنارِ تنهایی های تاریخ گذشته ام
کنارِ مَن هایِ باقیمانده
کنارِ فانوس هایِ روشن
کنارِ خانه های کاهگلی
با دیوارهایِ ترک خورده
درون آن دالان تاریکِ مخوف آور
و قدم هایی که به شتاب
از میان آن همه وهم گریخته بودند
حیاطی پر از صدایِ کلاغ ها،
پیچیده میانِ شاخ و برگ درختانِ
سربه فلک کشیده و
دستانِ کودکیِ من
با مُشت مُشت تخمه هایِ شکسته شده
با حیرتی، دهان باز
انگار محاصره شده بودم
میان خانه ایی پراز
روشنایی هایِ خاموش شده
خانه یِ کودکی هایم
کاش همان جا مانده بودم و
اسیر آخرین نقطه ی شب
اما همه اش تقدیر بود
که مچاله بمانم
میان کاغذهایِ تاشده ی خیالاتم

آذر فراهانی

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *