هم ساده دلم را برد ، هم دار و ندارم را
خندید و گرفت از من، آرام و قرارم را
یک دکمه رها کرد و، اندوه زمستان رفت
در یک شب پاییزی، آورد بهارم را
میخواستم آن گل را، پرپر نکنم خود خواست
من چشم بر او بستم ، او راه فرارم را
میمردم و میخندید ، میدید و نمیدیدم
چشمان خمارش را ، چشمان خمارم را
تا در دل هم باشیم، تاوان بدی دادیم
او گیره ی مویش را، من ایل و تبارم را
سید تقی سیدی