ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻗﺸﻮ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﺷﺪ

ﻣﺜﻞﺭﺍﺩﺭﺳﺖﺑﯿﺎﻥﮐﻨﯿﻢ

ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻗﺸﻮ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﺷﺪ
ﺷﯿﺦﻋﻠﯿﺨﺎﻥ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺗﺒﻪﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﺴﺒﯽ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺗﻨﮓﻧﻈﺮ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﺪﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻭ ﺷﯿﻮﻩﺍﯼ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﺞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﻩ ﺻﻔﯽ ﺻﻔﻮﯼ ﻏﻼﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺠﺎﻉ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ پﻏﻼﻡ ﻫﺮﺍﺯ ﮔﺎﻫﯽ ﺳﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺷﺎﻩ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﻭ ﺻﻠﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻏﻼﻡ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻭ ﺩﻻﻭﺭﯼ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺩﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﺎﻡ ﻋﻠﯽ ﺑﯿﮏ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺩﻭﺍﺕ ﺟﻨﮓ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ ﻭ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ
ﺷﺎﻩ، ﻋﻠﯽ ﺑﯿﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﺴﺐ ﻗﻮﺭﭼﯽ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﺮﻩ ﺍﺳﺐﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﮐﺮﻩ ﺍﺳﺒﯽ ﻻﻏﺮ ﻭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺍﺭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺒﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﻭ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﭼﻨﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺪ ﺷﺎﻩ ﺻﻔﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﺍﯾﺖ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻓﻬﻤﯽ ﻋﻠﯽ ﺑﯿﮏ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﺮﺁﺧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﻋﻠﯽ ﺑﯿﮏ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﯿﺦ ﻋﻠﯽ ﺧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﺮ ﺁﺧﻮﺭﯼ ‏( ﺍﻣﯿﺮ ﺁﺧﻮﺭ ‏) ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺩﺭﺍﯾﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺩﺭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺨﯿﻞ ﻭ ﮐﻢﻣﺎﯾﻪ ﻭ ﺑﯽﻫﻨﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻓﺮﺍ ﮔﯿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻗﺼﺪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﻥ ﭘﺎﯾﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﺎﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺟﺰﺀ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺳﺎﺋﺮﻩ ﺛﺒﺖ ﻭ ﺿﺒﻂ ﺍﺳﺖ
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻪﺭﻭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺭﺷﺪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻫﺎ ﻭ ﺷﮑﻮﻓﺎﺋﯽ ﺗﻮﺍﻧﻤﺪﯼﻫﺎﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽﻟﯿﺎﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﻄﺎﯾﻒ ﺍﻟﺤﯿﻞ ﻭ ﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﺖﻫﺎﯼ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﭘﺴﺘﯽ ﯾﺎ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﺍﺷﻐﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ

ﻗﺸﻮ = ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺪﻥ ﭼﺎﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻗﺎﺷﻮﻭﺭ

ﻗﻮﺭﭼﯽ = ﺳﻼﺡ ﺩﺍﺭ ﺗﺮﮐﺶ ﺩﺍﺭ ﺗﯿﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯ

ﻣﯿﺮﺁﺧﻮﺭ = ﺩﺍﺭﻭﻏﻪ ﺍﺻﻄﺒﻞ ﺁﺧﻮﺭ ﺳﺎﻻﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﺁﺧﻮﺭ

2 thoughts on “ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻗﺸﻮ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﺷﺪ

  1. داستان کلا دروغ و ساختگی است. اصل داستان در مورد رضاشاه پهلوی است. کی قبلا مهتر ستور سفارت بلژیک یا هلند بوده و به رضا پالانی مشهور بود که دول استعماری بعدها او را فرمانده قشون کردند و مردم سرودند :
    رفته رفته قشو قلمدان شد
    کهنه مهتر وزیر جنگ ایران شد

  2. وقتی فردلایقی در شرایطی به مقام و منسبی مملکتی می رسد، عده ای تنگ نظر و بد اندیش این مثل را به کار می برند . و این حرکت و شیوه ای نا پسند است .
    این مثل داستانی دارد که منتج به این مثل شده است :
    شاه صفی صفوی غلامی داشت که به ظاهر شجاع و دشمن شکن بود . این غلام هر از گاهی سر یکی از دشمنانرا به نزد شاه می برد و صله ای می گرفت . شاه از این حرکت غلام در حیرت بود زیرا شجاعت و دلاوری چندانی در او نمی دید . تا اینکه روزی موضوع را از او پرسید ، غلام گفت : من دوستی دارم بنام علی بیک است او از من اسب و ادوات جنگ می گیرد و با دشمنان می جنگد و … و من سر بریده آنه را برایتان می آورم .
    شاه، علی بیک را به حضور طلبید و او را به منسب قورچی بر گزید . روزی کره اسب ها را از چرا می آوردند که علی به کره اسبی لاغر و زشت و نزار اشاره کرد و گفت : این اسبی قابل و نامدار می شود و چنان هم شد. شاه صفی به خاطر درایت و خوش فهمی علی بیک، او را سمت میرآخوری داد .
    علی بیک پسری داشت به نام شیخ علی خان که بعد از پدرش به سمت میر آخوری ( امیر آخور ) رسید و بر اثر درایت و استعدادی که داشت، در حکومت شاه سلیمان وزیر ایران شد . از آن پس افراد بخیل و کم مایه و بی هنر این شعر را ساختند و خواندند و کم کم فرا گیر شد تا جائی که ضرب المثل شد و هر وقت قصد تحقیر کسی را داشتند که از دون پایگی به درجات بالا رسیده است ، این شعر را میخواندند و هنوز هم جزء امثال سائره ثبت و ضبط است

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *