خدایا به من پسری بده که
عاقبت پدرم بعد از ماه ها اقامت در تبریز، با زن عقدی خویش به تهران برمیگردد بعد از ورود به خانه، خطاب به طلعت خانم با صدای نیمه بلند میگوید طلعت طلعت کجایی ؟ سلام آقا خوش آمدید برو طبقه دوم یکی از اتاق ها را آماده کن از این به بعد ایشون با ما زندگی میکنه طلعت هم بلافاصله اطاعت امر میکنه و یکی از اتاقهای بزرگ آفتاب گیر را برای این تازه عروس آماده میکند مادر به خاطر فضای مرد سالاری، هرگز جرآت نمیکند از پدر در مورد این تصمیمش بپرسد اما در طول سال ها زندگی مشترک، عروس خانم فرزندی پسر به دنیا می آورد که سرخ و سفید و تپلی است ولی مادر من در آن زمان هر چه نوزاد به دنیا آورده بود، یا سر زا رفته بودند و یا در همان کودکی فوت کرده بودند و از این که هووی تازه وارد صاحب فرزندی سالم و سفید و تپلی است، غصه میخورد اما به خاطر اعتقادات خیلی محکمی که داشت، هرگز حسودی نمیکند بله، همانطور که اشاره کردم، مادر من واقعآ زنی معتقد و مومن بود به اعتقاد مادر، تنها گناه کبیره ای که انجام داده بود و به خاطر آن مدام رو به درگاه خدا گریه وزاری و توبه میکرد، این بوده که در کودکی برای عبور از خیابان، پاسبانی دست او را گرفته و از خیابان عبورش داده بود با این طرز تفکر و اعتقاداتش بود، که یک روز رو به در گاه خداوند میکند و خطاب به او میگوید خدایا پروردگارا خودت شاهدی که هرگز ( جز یک بار ) قصور از فرمان تو نکرده ام و شب روز به عبادت مشغول بودم آیا این عدالتست که هووی من نیامده صاحب یک فرزند کاکل زری بشه، اما من تمام نوزادانم را از دست بدم؟ خدایا تنها خواهشم از تو اینست که تنها یک پسر به من بدی پسری که سیاه باشه زشت باشه اما سالم باشه و بدین سان خدا دعای این زن مومن را پذیرفت و بعد از سال ها عاقبت فرزندی سیاه، زشت و سالم به نام خسرو به او اعطاء کرد پسری که در فامیل شکیبایی، تنها اوست که پوستی تیره دارد
خاطره ای از مرحوم خسروشکیبایی