حقیقتاً آخر هفته که می‌شه…

حقیقتاً آخر هفته که می‌شه گذر زمان به رقت ‌انگیزترین حالِ خودش صعود می‌کنه
آدم یاد روزایی میفته که یه شوری از توی مغزش سُر می‌خورد می‌ریخت توی بطن چپ وُ به ثانیه نرسیده پخش می‌شد همه جای بدن
پای آدم جون می‌گرفت واسه بیرون زدن
دست آدم جون می‌گرفت واسه تماس گرفتن با دوست وُ رفیق وُ عشق وُ این چیزا
فَکِ آدم جون می‌گرفت واسه وراجی کردن
لبش جون می‌گرفت واسه خندیدن
آخر هفته که می‌شه آدم خماریِ ذوقِ ته کشیده‌ش رو می‌کشه
حالا نه اینکه خیلی توی زندگی ما اثر عجیبی داشته باشه، واسه ما روزای هفته فرقی با هم نداره
توی همین بیست متر اتاق راه می‌ریم، کتاب می‌خونیم، فیلم می‌بینیم، یه چیزایی می‌نویسیم
از اتاق بیرونم می‌ریم، می‌ریم تا آشپز‌خونه از سماورِ خسته‌مون واسه خودمون یه استکان کمر باریک چای کهنه دم می‌ریزیم
مردونه هر دفعه‌‌ می‌ریم بیرون لامپو خاموش می‌کنیم
بعد دوباره برمی‌گردیم توی اتاق، دراز می‌شیم، زل می‌زنیم به سقف، فکرمون داغ می‌کنه، چای یخ می‌شه، هوا می‌ره رو به تاریکی، لامپ خاموشه، هی فکر می‌کنیم
نمی‌دونم سر‌نخِ فکرمون از کجا شروع می‌شه اما تهش ختم می‌شه دقیقا به همینجا، می‌رسیم به این نکته که ذوق آدم نه ضعیف میشه نه آستیگمات یکدفعه کور میشه وُ هیچ مدل پیوندی هم نمیخوره

علی سلطانی

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *