داستان آموزنده عاشق واقعی قسمت آخر

️ ️ ️
️ ️

داستان آموزنده

عاشق واقعی

قسمت آخر

شیخ به دختر گفت بسیار خوب بیا امتحان کنیم نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد

️دختر با خنده گفت من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیخ آمدند شیخ متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است از او دلیل اندوهش را پرسید

دختر گفت به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد از این دهکده فرار کرد حتی برای خداحافظی هم نیامد

️ شیخ با خنده گفت اینکه ناراحتی ندارد اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و در خواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد

وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل میخواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد ؟

️هر روز با بهترین داستانهای ڪوتاه و خواندنی با مطالب زیبا همراه ما باشید

️ ️ ️ ️

لحظاتی خوش با کانال

مطالب آموزنده

️ ️ ️ ️

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *