هفت سال آزگار، نتوانستم قدم از قدم بردارم
هنگامی که نزد پزشک ماهری رفتم
پرسید این چوبها دیگر چیست؟
گفتم فَلَجم
گفت خب این که عجیب نیست
آنچه تو را فلج کرده، همین چوبِ بیمصرف است
راحت باش و امتحان کن
راه برو، بیاُفت، چهار دست و پا برو
خندان، مثل یک هیولا
چوبهای زیر بغلم را از من گرفت
آنها را شکست و خندان، طعمهی آتش کرد
حالا من شفا پیدا کردهام و دارم راه میروم
او با خندهای مرا مُداوا کرد
حالا گاهی اوقات که چشمم به یک چوب میافتد،
ساعتها میشَلَم
برتولت برشت